«یادداشتی بر رمان قلعۀ مالویل»
بهقلم نادر سهرابی
در سالهای اخیر بسیار میشنویم که میگویند آمریکا با به کار بردن بمب اتم در هیروشیما و ناکازاکی جنگ را متوقف کرد. این توصیف کشوری است که میتواند جنگ را تا سرحد صلح پیش ببرد. کاملاً سرراست و بیمقدمه میخواهیم از رمان قلعۀ مالویل دربارۀ ماهیت این قدرت بپرسیم: قدرتی که بمب اتم به کشورها میدهد.
قصۀ رمان قعلۀ مالویل از آنجا آغاز میشود که توما و امانوئل دوربین به دست بر فراز قلعه ایستادهاند و دارند با احوالی نذار و ملتهب و وحشتزده زمینهای سوختۀ اطراف قلعه را نگاه میکنند. بمب اتم همهچیز را نابود کرده است. مردم همگی مردهاند و شخصیتهای قصه، تنها به لطف حضور تصادفی در سرداب قلعهای که معماریاش اساساً متناسب با جنگ است، البته با تحمل گرمایی حیرتانگیز و تحلیل رفتن تا دم مرگ، زنده ماندهاند. پرندهها افتادهاند روی زمین و تا چشم کار میکند همۀ ساختمانها سوختهاند. تمام افرادی که در قلعه بودهاند دیگر هیچ خانوادهای ندارند. در اینجا توکا به امانوئل پیشنهاد میدهد که از آن بالا خود را به پایین پرت کنند چراکه ادامۀ زندگی دیگر ممکن نیست. اما امانوئل میگوید نه. آنها به سرداب بر میگردند و تلاش میکنند تمام امکاناتی که برای زنده ماندن در اختیارشان مانده احیا کنند و در قلعه زندگی بسازند.
ایدۀ رمان بازنمایی نیروی زندگی در مقابل بمب اتم است. ما در ابتدای رمان هرگز نمیفهمیم که این بمب برای چه در آنجا منفجر شده است. آیا جنگی در جریان بوده است یه نه، که اگر بوده، بر سر چه بوده. در حقیقت رمان بمب اتم را با ظرافت از بستر تاریخیسیاسی خود خارج میکند و آن را یکه و بیپسوپیش روبروی ما میگذارد و میگوید ببینید چقدر بد است و تلاش برای زندگی چطور سرانجام میتواند در مقابل ویرانیهای بمب اتم بایستد و انسان را نجات بدهد. اما آیا قدرت زندگی یک قدرت سیاسی است؟
اگر به فرم رمان اعتماد کنیم، چه میبینیم؟ انسانهایی را که پس از نابود شدن تمام امکانات زندگی هنوز برای زندگی مبارزه میکنند. بین آنها اختلافاتی هست. دربارۀ اینکه چه کسی با چه کسی هم اتاق باشد، دربارۀ اینکه ذخیرۀ گازوئیل را صرف دفن کردن اجساد حیوانات کنند یا شخم زدن زمین، دربارۀ اینکه چقدر به دنبال امکانات حیات از قلعه دورتر بشوند. تمام اینها مبارزه است و سیاست است. ما در این رمان سیاست و نبرد را نه بهعنوان ضرورتی که بمب اتم را مسافر آن سرزمین کرده است، بلکه بهعنوان مبارزهای در مقابل بمب اتم میبینیم: در متن زندگی. دیگر چیزی وجود ندارد که بشود از آن ترسید، همه مجبورند زندگی کنند و زندگی تنها راه پیش روی آدمهاست. دقیقاً در اینجا گفتگو و اقناع و تلاش و کنار آمدن، در کار میآید.
جنگیدن، نه به معنای غصب و خشونتورزی بلکه به معنای مبارزه کردن، نحوی از سیاستورزی است. فرماندهان نظامی طرح و نقشه میریزند، با نظر به جغرافیای کشورهای متخاصم ادوات نظامی خود را انتخاب میکنند و با انگشت روی صفحۀ تقویم بهدنبال بهترین زمان حمله یا بهترین استراتژی دفاع، در هر زمان خاص، جستجو میکنند. اما بمب اتم کدامیک از اینها را دارد. همهچیز خاکستر میشود و همهکس میمیرد. آری بمب اتم هم آنجا که توسط آمریکا در ژاپن استفاده شد و جنگ را متوقف کرد و هم آنجا که بهعنوان یک دارایی تسلیحاتی بین قدرتهای بزرگ، تعادل ایجاد میکند تا جنگ جهانی دیگری آدمها را به خاک و خون نکشد، در مقابل جنگ است اما از راه متوقف کردن زندگی و سیاست. کشوری که قدرتش را از این طریق به دست آورده باشد، دیگر چگونه میتواند طرحی برای مجاهدت انسان و ساختن یک گفتار تمدنی داشته باشد. و بمب اتم چه؟ سلاحی که تمام قدرتش را از ترس مرگ و نابودی جهان و زندگی میگیرد، چگونه میتواند یک ابزار سیاسی باشد. چنین ابزاری مثل ساعت برنارد تنها به درد متوقف کردن جریان مبارزه میخورد.
سیاست عین زندگی است. دقیقاً همان شیوههایی که امانوئل، مسونیه، کالن، پسو و توما برای کنار آمدن با یکدیگر و ادامه دادن زندگی جمعی به کار میبندند. لابی کردن، گفتگو کردن، سنجش امکانات زیستی، جنگیدن، حذف کردن دیگری و غیره، همگی دقیقاً همان چیزهایی هستند که در ذهن امانوئل وقتی از خودکشی به خاطر فاجعه سرباز میزنند جذابیتهای زندگی را میسازد و به کمال رسیدن انسان را به ما نوید میدهد.
کشوری که بمب اتم را میزند بسیار مردهتر است از کشوری که با آن بمب به تلی از خاک تبدیل است، چراکه احتمالاً دیگر طرحی برای مبارزه و رشد در چنته ندارد. اما امانوئل و دوستانش در قلعۀ مالویل و نمونۀ معاصر و واقعی آنها مردمان غزه، هنوز مبارزهای دارند. گاهی این مبارزه مثل آنچه حماس انجام داد، شکل جنگ میگیرد اما نباید فراموش کنیم که کماکان مبارزه است.
این مبارزه با آب آوردن از کیلومترها دورتر و غذا پختن با حداقلهای زیستی و جشن تولد گرفتن و سوادآموزی به کودکان، زیر خرابهها و آوارها تفاوتیندارد. همهاش همان مبارزه است. کسی که مبارزهای دارد، یعنی هنوز سخنی در سر و شوق و برنامهای برای زندگی در سر دارد.
قلعۀ مالویل اگرچه میخواهد مثل بسیاری رمانهای ضد جنگ دیگر جنگ را داخل قدر مطلق مقابل زندگی بگذارد اما همانجا که مقدمهاش برای بستر سیاسی و تاریخی آن جنگ و آن بمب اتم را از قصۀ خود حذف میکند، دانسته یا ندانسته کار مهمتری میکند و آن اینکه قدرت حاصل از داشتن و استفاده کردن از بمب اتم رو بهکل از موضوعیت میاندازد. امانوئل و دوستانش نمیپرسند که خب حالا که بمب اتم به کار رفته، چه کسی برنده یا بازنده شده است. دیگر اهمیتی ندارد. آنها میخواهند زندگی کنند و تازه در این مرحله این عمر آنهاست که ماجرایی پیدا میکنند و ارزشمند میشوند: در مواجهه با وضعیتی که بمب اتم برای آنها بهوجود آورده تازه زندگیشان جهت و معنا پیدا میکند، تا پیش از آن فقط زنده بودند. در صحنۀ کلی رمان بهعنوان یک جهان کوچک، تنها قدرت جاری، قدرتی است که در روح آنها ضعف و قوت میگیرد. بقیۀ قدرتها اصلاً به چشم نمیآیند، چراکه بر ترس توقف زندگی بنا شدهاند.
و واقعیت این است که همه میتوانند این سؤال را از خود بپرسند: اینکه چنین قدرتی را میخواهند یا نه. اینکه اساساً در این جهان فقط میخواهند زنده بمانند یا میخواهند به نحوی زنده بمانند: به نحوی که خود تأسیس کردهاند. آیا این نحو برایشان ضروری و حیثیتی است؟ آیا میخوانند این نحو را پایۀ قدرت خود قرار دهند یا نه همینکه زنده و برقرار باقی بمانند برایشان کافی است؟