در رمان «قلعهمالویل» روبر مرل، انفجاری سهمگین – احتمالاً هستهای – جهان را در لحظهای کوتاه به ویرانه بدل میکند. تنها چند نفر که در سرداب قلعهای سنگی پناه گرفتهاند از نابودی میگریزند. آنها در دل سکوت و ویرانی، میکوشند زندگی را از نو بسازند؛ بیآنکه خبری از دولت، قانون یا شهر باقی مانده باشد. قلعه به پناهگاه انسانهایی بدل میشود که ناچارند میان همکاری و خشونت، اعتماد و ترس، انسانیت و بقا انتخاب کنند.
مرل در این روایت، لحظهی انفجار را نه صرفاً پایان جهان که آغاز آزمونی اخلاقی برای انسان میبیند. او بهجای پرداختن به عامل فنی یا سیاسیِ جنگ، پیامدهای انسانیِ آن را برجسته میکند: از دست رفتنِ پیوندهای اجتماعی، ظهور قدرتهای نو بر پایهی زور و ایدئولوژی، و لغزیدن مرزهای اخلاقی در شرایط بقا. در نگاه او، سلاحهای کشتار جمعی فاجعهای میآفرینند که تنها جسم انسان را نمیسوزاند، بلکه حافظه و معنا را نیز فرو میپاشاند. با اینهمه، مرل روزنهای از امید باقی میگذارد: اگرچه انفجار همهچیز را ویران میکند، اما امکان بازاندیشی در مفهوم «انسان» را نیز پیش میکشد.