این حالِ منِ بیتوست ۱
به قلم پویا یاسینزاده
اشیا، راویان خاموش
یکی از شیوههای ظریف در قصهگویی، استفاده از اشیا و موقعیتهایی است که در ظاهر اهمیت خاصی ندارند، اما در روند فیلمنامه و شخصیتپردازی بسیار مؤثر جلوه میکنند. این ترفند، اگر بهدرستی و با انتخاب بهجا و زمینهسازی روایی انجام شود، به راهکاری برای عمق بخشیدن به قصه، خاطره یا روان شخصیتها تبدیل میشود. در این روش، شیء بهتنهایی قصهای را بازتاب میدهد یا لایه معنایی تازهای به روایت میافزاید، بیآنکه کلمهای گفته شود.
برای مثال در تیتراژ ابتدایی فیلم «فارست گامپ»، ما تصویری از یک پر رقصان در هوا میبینیم که روی شانه کاراکتر اصلی مینشیند. این پر را میتوان استعارهای از دست تقدیر دانست. یا در فیلم «پول را بردار و فرار کن» ساخته وودی آلن، ویولن به نمادی از استعداد سرکوبشده کاراکتر تبدیل میشود. در سریال «برکینگ بد» نیز چشم آن عروسک معروف، جلوهای از عذاب وجدان والتر وایت بابت اعمال هولناکش است.
به میزانی که این تکنیک خلاقانهتر به کار رود، بیننده هم لذت بیشتری از کشف این جذابیتهای گاه پنهان خواهد برد. در سریال «در انتهای شب» ساخته آیدا پناهنده نیز گاه با چنین نشانهگذاریهایی روبهرو هستیم؛ اشیایی که بدون اغراق، کارکردی دراماتیک و روانشناختی مییابند. این یادداشت تلاش دارد به برخی از نمونههای خوب و بد این جنس قصهگویی در این سریال بپردازد.
گوی شیشهای
بهنام در روز تولدش دستگیر میشود. یکی از مهمانان ناخوانده تولد او هدیهای برای بهنام آورده است، اما بهدلیل نبود بهنام کسی به این کادو توجه نشان نمیدهد. بعد از دعوای نهایی قسمت اول، ماهرخ متوجه این جعبه کادو شده و آن را باز میکند. یک گوی شیشهای در آن میبیند. آن را درآورده و در دست میگیرد. ناگهان انگار متوجه شده باشد که زندگیای که فکر میکرده ساخته، مثل این گوی یک چیز خیالانگیز بیشتر نبوده، برمیشود به سمت بهنام و میگوید: «بیا جدا شیم.»
در ادامه قصه گاهی ما این گوی را در پسزمینه صحنهها میبینیم تا اینکه در قسمت آخر دوباره با آن مواجه میشویم. این گوی حین اسبابکشی بهنام میشکند. انگار که آن دنیای کوچکی که ماهرخ و بهنام در ذهنشان داشتهاند فروریخته و آن حباب شیشهای خیالانگیز از بین رفته و واقعیت به دنیای آنها هجوم آورده است. درنهایت اما قاب پایانی قسمت آخر سریال، که همان بارش برف روی دو شخصیت اصلی قصه است، دوباره یادآور این گوی قصهگوی ماست. گویی دو شخصیت قصه تصمیم دارند آن گوی را تعمیر کنند، البته اینبار با حقیقت، نه یک عشق رؤیاپردازانه و دور از واقعیت.
کتاب «بار هستی»
همان دختری که برای بهنام کادو آورده است، از ماهی میخواهد که اگر امکان دارد کتاب «بار هستی» را قرض بگیرد و با خود ببرد. کتاب «بار هستی» نوشته میلان کوندرا، نویسنده اهل کشور جمهوری چک است. توما، شخصیت اصلی رمان، شباهتهایی به بهنام دارد. سرگشتگیهای توما و بهنام و البته تنزل شغلی آنها، باعث میشود که ما این دو نفر را در یک مسیر بدانیم. از طرفی در ادامه داستان، جایی که بهنام میخواهد برای ثریا کتاب بخواند، میبینیم که دارد نسخه الکترونیک «بار هستی» را برای ثریا میخواند، چون دختری که کتاب را قرض گرفته بود، هنوز آن را پس نیاورده است. نکته جالب اینجاست که بهنام دارد قسمتی از کتاب را میخواند که توما دارد یواشیواش عاشق ترزا، شخصیت زن رمان، میشود. میتوان اینگونه برداشت کرد که بهنام دارد از تجربه علاقهاش نسبت به ماهرخ برای یک زن دیگر تعریف میکند. انگار که راه دیگری جز تعریف روایت عشقش نسبت به ماهی برایش وجود ندارد؛ چون شخصیت توما و ترزا در رمان با بهنام و ماهرخ منطبق میشوند، نه بهنام و ثریا.
علامت المپیک
گاهی ما سبب رنجش شخصی میشویم و از او طلب بخشش میکنیم، اما گاهی ما از خود در رنج هستیم و این خودِ خطاکار را در یک دادگاه درونی محکوم به مجازات میکنیم. پدر ماهرخ، هر بار که احساس میکند اشتباه بزرگی انجام داده، در خوردن الکل افراط میکند. این افراط کردن را نویسندهها با یک ترفند خلاقانه نشان دادهاند. آقای زرباف بعد از اینکه ماهرخ را تنبیه و توبیخ کرده، در تنهایی خودش و غرق در خودآزاری، با لیوانش لوگوی مسابقات المپیک را روی میز درست میکند. این حرکت که نشاندهنده زیادهروی در نوشیدن است، گویا در این خانواده به تصویری تکراری از خودتخریبی بدل شده است. پدر پشیمان از اینکه چقدر کمکاری کرده که دخترش (بزرگترین دارایی زندگیاش) دردها و مشکلاتش را از او پنهان کرده است، خود را در سکوت تنبیه میکند. از آنجایی که سختگیرترین قاضی جهان درون خود ما زندگی میکند، او با افراط در نوشیدن خودش را شکنجه میکند، شاید با این مجازات کمی از عذاب وجدان بیپایانش را کاهش دهد که البته حاصل، چیزی جز بیحاصلی نیست.
کاتر
ماهرخ شخصیت عملگرایی است، اما این عملگرایی وقتی با عدم ثبات در تصمیمگیری همراه باشد، نتیجه خوبی در پی نخواهد داشت. ماهرخ معمولا عجولانه تصمیماتی میگیرد که نتایج مناسبی در بر ندارند. وقتی صفا با وجود بیاحترامی به بهنام و ماهرخ، اصرار دارد تابلوی نقاشیاش را پس بگیرد، ماهرخ تصمیم میگیرد آن را به صفا بازگرداند. او به اتاق کار بهنام میرود و ناگاه با نقاشی زیبایی که بهنام از او کشیده مواجه میشود و متوجه میشود که بهنام هنوز او را فراموش نکرده است. پس تابلو را به کمک کاتر بستهبندی میکند تا این قائله ختم شود. این صحنه، اولین حضور نمادین کاتر در روایت است. اما هنگام تحویل تابلو، اتفاقی رخ میدهد و صفا با همان کاتر زخمی میشود.
حضور دراماتیک کاتر به همینجا ختم نمیشود. مدتی بعد، ماهرخ تصمیم میگیرد با شوهر ثریا (که مانع دیدار مادر و فرزند شده) رودررو صحبت کند. او که هنوز از زخمی کردن صفا احساس پشیمانی نکرده، کاتر را با خود میبرد؛ گویی برای مواجهه با هر نوع برخورد احتمالی آماده است. شاید اگر برخورد آرام شوهر ثریا نبود، ماهرخ نفر دوم را هم زخمی میکرد.
تصویر پل نیومن
آقای زرباف یک آدم عشق بازیگری بوده که نتوانسته به موفقیت برسد و در کارهایی غیر از بازیگری سینما مشغول بوده است. او این عشق را وارد خانهاش کرد و به دیوار منزلش چسباند. ماهرخ که بهدلیل مرگ مادرش در کودکی، به پدر بسیار نزدیک است، این علاقه به بازیگری را از پدر به ارث میبرد. تصویر پل نیومن، استعارهای از وفاداری ماهرخ به علاقه پدرش به بازیگری است. ماهرخ در جوانی هم شیفته کسی میشود که چشمانی شبیه به پل نیومن دارد. پدر که متوجه این عشق غیرعاقلانه میشود، مخالفت میکند و ماهرخ با اصرار بالاخره با بهنام ازدواج میکند. بعد از طلاق ما، آقای زرباف را میبینیم که در حال درست کردن علامت المپیک (بخوانید نوشیدن الکل) به عکس پل نیومن خیره شده است. چند وقت بعد، این عکس که حالا برایش بسیار نفرتانگیز است را جلوی ماهرخ با عصبانیت پارهپاره میکند تا شاید این تصویر در ذهن ماهی هم تخریب شود. اما بعد از اینکه ماهی از زندان آزاد شده و در وضع روحی بسیار بدی در اتاقش دراز کشیده است، آقای زرباف متوجه میشود که چشمهای پل نیومن در همان عکس معروف، روی آینه اتاق ماهی چسبیده است. این اتفاق باعث میشود پدر بفهمد ماهرخ هنوز بهنام را دوست دارد. این جنس قصهگویی واقعا زیبا نیست؟
آسیاب قهوه
گاهی وقتی فردی را (با همه ضعفها و ایرادهایش) از زندگیمان کنار میگذاریم، آنقدر درگیر دلخوریها و خشمهای فروخوردهایم که خوبیهایش را نمیبینیم یا نمیخواهیم ببینیم. اما کافی است پای فرد جدیدی به زندگیمان باز شود؛ کسی که قرار است جای خالی قبلی را پر کند. آنجاست که ناگهان، با مقایسهای ناخواسته، متوجه ویژگیهای مثبت، وفاداریها، مهربانیها یا حتی تفاهمهایی میشویم که با نفر قبلی داشتهایم؛ ویژگیهایی که شاید دیگر تکرار نشوند. این تعبیر از طریق آسیاب قهوه به مخاطب القا میشود. آسیاب دستی وسط دعوا توسط بهنام به بیرون از خانه پرت میشود. بعد از طلاق، بهنام یک آسیاب برقی میخرد که البته باز هم از صدایش راضی نیست. در یک سکانس خلاقانه، بهنام و ماهرخ در یک خانه تاریک و در سکوت به هم رسیدهاند. برق قطع شده و همهچیز در بینوری و سکوت فرورفته است و آسیاب برقی هم به کار نمیآید. جایی در انتهای شب که ما در تاریکترین حالت این خانه و ارتباط این دو نفر قرار داریم. اینجاست که ماهی برای خودش و بهنام چای میریزد؛ که نشانهای از تغییر است و از آنجا که پایان شب سیه سپید است، گویی بوی بهبود از اوضاع تاریک جهان این زوج به مشام میرسد.
مکانیسم دفاعی
مش کردن موهای ماهرخ و کلاه دائمی دارا را میتوان بهعنوان نمادهایی از واکنش روانی شخصیتها به تغییرات و آسیبهای محیطی در نظر گرفت؛ نشانههایی بیرونی از درونیترین آشفتگیهایشان. ماهرخ پس از طلاق، با تغییر ظاهر خود تلاش میکند تا تأییدی از سوی دیگران بهدست آورد و شاید با این کار، حس نازیبایی یا طردشدگی را جبران کند. اما این تلاش، که از اضطراب و احساس ناکافی بودن برمیخیزد، بهتدریج به نوعی خودفریبی بدل میشود که در طول داستان، آرامآرام رنگ میبازد. از سوی دیگر، دارا نیز پس از جدایی والدینش، به شکلی ناخودآگاه از کلاه بهعنوان یک سپر روانی استفاده میکند؛ وسیلهای برای ساختن یک پناهگاه نمادین در برابر جهانی که برایش ناامن شده است. دارا که از جدایی والدینش در رنج است، احساس بیپناهی خود را با حالتی وسواسگونه در وابستگی به این کلاه نشان میدهد. این واکنشها، هر دو، تصویر دقیقی از مکانیزمهای دفاعی درونی شخصیتها ارائه میدهند که سریال با ظرافت در بافت روایی خود جای داده است.
تابلوی مغازه
در مورد تابلوی مغازه، حتی بهنظر میرسد که خودِ قصه نیز تا حدی در پرداخت آن دچار زیادهروی شده است. این موتیف در ابتدا بهدرستی و با ریتم مناسب پیش میرفت، اما در ادامه، بار استعاریاش کمی بیشازحد گلدرشت شد. با این حال، نکته جالبی در دل همین روایت وجود دارد. بهنام پس از جدایی، دلتنگی و عشقش نسبت به ماهرخ را بر بوم نقاشی ریخت و پرترهای زیبا از او خلق کرد. اما با گذر زمان و پیچیدگیهای رابطهشان، در یکی از اوجهای عاطفی داستان، همان نقاشی را با همان کاتر معروف پاره کرد. آنچه این خط داستانی را از سطح به عمق میبرد، تصمیم پایانی بهنام است؛ اینکه درنهایت نه پرتره شخصی ماهرخ، بلکه تابلوی مغازه آقای بنکدار را ترمیم میکند. این انتخاب، نشانهای است از تغییری در نگاه بهنام. او تصمیم میگیرد نه صرفا تصویر ذهنیاش از آن زن، بلکه خودِ رابطه را (با همه شکستها و امیدهایش) ترمیم کند.
آنچه گذشت
حضور در مکانی که یادآور گذشتهای تلخ و شیرین است، مثل خواندن دفتر خاطراتی است که اتفاقات مهمی را در خود ثبت کرده است. «آنچه گذشت» قسمت آخر دقیقا همین کار را برای بیننده انجام میدهد. سازنده بهجای حضور بازیگران و تکرار گفتوگوها جهت یادآوری اتفاقات، از مکان خالی و اشیا کمک گرفت تا مخاطب حین شنیدن صحبتها، با دیدن مکانی که آن جنجالها و اتفاقات دراماتیک در آن رخ داده، آمادگی بیشتری برای ادامه قصه داشته باشد. یک ترفند جذاب که سبب میشود قصه در ذهن مخاطب مرور شود. گویی بعد از یک حادثه هولناک به محل فاجعه بازگشته باشد و به چشم، سکوت ویرانکننده بهجامانده از یک زلزله را ببیند و روند وقوع این فاجعه را چون خاطرهای تلخ بهخاطر بیاورد.
نمونههای بد
با وجود بهرهگیری خلاقانه از تکنیک «قصهگویی در سکوت» در این سریال، برخی از اشارات نمادین و استعاری آنچنان که باید از کار درنیامدهاند. یکی از نمونههای شاخص، حضور برادران دوقلوست؛ یکی صاحب دفتر ازدواج و دیگری دفتر طلاق. در ظاهر، این تمهید استعاری جذاب بهنظر میرسد، اما در اجرا بیشازحد گلدرشت و نمایشی جلوه میکند و از نظر لحن با فضای ظریف و واقعگرایانه سریال ناهمخوان است. در کل، قسمت دوم هم از نظر لحن و هم از نظر اجرا با دیگر بخشهای سریال همخوانی ندارد و میتوان گفت که ضعیفترین بخش سریال نیز هست.
مثال دیگر، به نحوه پرداخت شخصیت ثریا بازمیشود؛ جاییکه او به شکل نامنصفانهای به زالو تشبیه میشود. این تشبیه اگرچه میتواند بازتابی از نگاه سایر شخصیتها باشد، اما در مجموع با تصویری که خود سریال از ثریا ارائه میدهد در تعارض قرار میگیرد. ثریا شخصیتی آسیبپذیر و رنجدیده است و چنین قضاوتی درباره او، هم از نظر اخلاقی و هم از منظر روایی، ناعادلانه بهنظر میرسد. به نظر میرسد سریال با این شخصیت چندان مهربان نبوده و پایانی که برایش رقم زده نیز، در شأن این کاراکتر نیست.
در مجموع، «در انتهای شب» با استفاده از جزئیات دقیق و هوشمندانه در قصهگویی، توانسته است نگاهی متفاوت و عمیقتر به شخصیتها و روابط انسانی داشته باشد. با وجود برخی ایرادات، این انتخابهای خلاقانه در روایت جلب توجه میکنند؛ اتفاقی که کمتر در دیگر آثار نمایشی ایرانی به چشم میخورد. امیدواریم در دیگر آثار هم بهجای قصهگویی مستقیم، با کمی اعتماد به هوش مخاطب، هم اثری بهتر خلق شود و هم تماشای آن به تجربهای جذابتر برای بیننده بدل شود.
[۱]. ترانهای از بابک روزبه با اجرای علیرضا عصار.