محمدرجاء صاحبدل
هیکل سِتُرگ تولستوی هنوز افق را مسدود میدارد، اما برخی… متوجه هستند که در پس هیولای تولستوی، داستایِفسکی هویدا و بزرگ میشود. اوست که هنوز ستیغ نیمه پنهان و گره مرموز رشته کوههاست… این اوست که باید در کنار ایبسن و نیچه نامش را بُرد.
(آندره ژید، داستایفسکی، ترجمۀ حسن هیرمندی، چ۱۳۵۴، ص۹)
بیشک والدینی که در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ از تولد دومین فرزند خود خوشحال بودند، نمیتوانستند تصور کنند نوزادی که در آغوش دارند روزی از بزرگترین نویسندههای روسیه و جهان میشود. فئودور میخایلُویچ داستایِفسکی از همان کودکی با مجله و کتاب دمخور بود. خانواده از چنان رفاه مالی برخوردار بود که او با برادر بزرگترش را در یک مدرسۀ خوب شبانهروزی گذاشتند. فئودور پس از مرگ مادر، مجبور به ترک مدرسۀ شد و به دانشگاه فنی و مهندسی نظامی اعزام شد. چرخ گردون در سال ۱۸۴۶ میلادی به کام داستایفسکی چرخید و باعث شد با بیچارگاناش بدرخشد و زودتر از آنچه که فکرش را میکرد پا به محافل و مجامع ادبی گذاشت؛ اما این اقبال ادامهدار نشد. هرچه تلاش کرد و نوشت بیشتر ناامید شد. در ۱۸۴۸م. شبهای روشن را نوشت. کتابی که عنوانش برگرفته از پدیدۀ طبیعی است. در این پدیده، تابستان در نواحی شمالی کرۀ زمین به علت طولانی بودن عرض جغرافیایی شب تا صبح هوا مثل آغاز غروب روشن است؛ به این پدیده «شب سفید» هم گفته میشود لذا برخی در ترجمه فارسی این عنوان را انتخاب کردهاند. این عنوان اشاره به مضمون کتاب هم دارد. به طور کلی در رمانهای پترزبورگی داستایفسکی مانند همیشه شوهر، ابله، جوان خام التهابِ خیالی و غیرواقعی و غوطهوری این احساس در روند زندگی بازنمایی میشود درست مانند غیرواقعی بودن شب با روشنایی شبانه.
کتاب در شش بخش به بیان داستان میپردازد؛ شب اول، شب دوم، داستان ناستنکا، شب سوم، شب چهارم و صبح؛ داستان مانند بسیاری از آثار داستایِفسکی، راوی اول شخص بینام و نشان دارد که در سنتپترزبورگ زندگی میکند و از تنهایی و این که توانایی متوقف کردن افکار خود را ندارد، رنج میبرد. او در ذهن خود زندگی میکند، در حالی که خیال میکند پیرمردی که همیشه از کنارش رد میشود اما هرگز حرف نمیزند یا خانهها، دوستان او هستند. او در یکی از تردیدهایش با زن جوانی آشنا میشود و عاشق او میشود اما عشقش بیپاسخ میماند چرا که دختر دلتنگ معشوق خود است و در نهایت او را پیدا میکند.
این سرگذشت سبب تحول شخصیت و جهانبینی فردِ رویابین داستان میشود و ناگهان او را به نظاره گری نومیدانه به عالم میکشاند. این تحول در آغاز و انجام داستان به خوبی بازنمایی شده است؛ در ابتدای داستان آمده «شب کمنظیری بود، خواننده عزیز! از آن شبها که فقط در شور و شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی…» در حالی که در پایان داستان میگوید: «خدای من! یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
این اثر، بارها و بارها از سوی ناشران و مترجمان مختلف به بازار نشر عرضه شدهاست؛ هماکنون نسخه الکترونیکی و صوتی آن نیز در دسترس علاقمندان قرار دارد.